امید برومندی
کتاب کلیدر بلندترین رمان فاخر ادبیات فارسی و شاهکار جاودانه استاد محمود دولت آبادی است که علاوه بر ارزشهای داستانی و ادبی فراوانی که دارد، در واقع به نوعی روایتگر تاریخ سیاسی، اجتماعی و فرهنگی معاصر خراسان با تأکید بر وقایع سبزوار و شهرها و نواحی اطراف آن محسوب میشود که بستر اصلی رویدادهای رمان کلیدر بوده اند.
هر چند کلیدر رسما کتاب تاریخ نیست، و نویسنده آن برای نگارش این اثر عظیم ادبی به گونه ای آشکار از تخیل داستانی خود بهره گرفته است، با این حال از آنجایی که سبک داستانی کلیدر واقع گرایی (رئالیسم)است و نویسنده خود اصالتاً سبزواری است و با فرهنگ و رویدادهای معاصر این شهر از نزدیک آشنایی دارد، لذا بسیاری از بخشهای رمان کلیدر علاوه بر اینکه داستان زندگی شخصیتهای اصلی آن را بیان میکند، گوشههایی از تاریخ سیاسی و اجتماعی سبزوار را نیز به تصویر میکشد.
کلیدر همچنین به دلیل ذوق و استعداد سرشار ادبی نویسنده آن، توصیفهایی بسیار کامل و هنرمندانه از بعضی مکانها، شخصیتها و… ارائه میدهد؛ که گویی مخاطب خود از نزدیک آنچه را دولت آبادی نوشته، میبیند.
یکی از توصیفات دقیق و زیبای دولت آبادی در کلیدر، توصیف صبح سبزوار در یک روز سرد زمستانی است که در اثر بارش شبانه باران کمینم دار است.
سبزوار که یکی از کهن شهرهای باستانی ایران است، در طول اکثر دورههای تاریخی خود، معمولا یکی از مراکز مهم فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و جمعیتی در شمال شرق ایران بوده است.
وقوع ماجرای گل محمد کلمیشی در منطقه سبزوار، مربوط به یکی ازهمین دورههایی است که این شهر مانند امروز از مرکزیت بازرگانی و تجاری خوبی در خراسان برخوردار بوده و بازار بزرگ آن همه روزه میزبان آمد و رفت شمار زیادی از پیشه وران و فعالان اقتصادی از شهرها و روستاهای اطراف بوده است. ودولت آبادی در رمان خود به خوبی این ویژگی شهر سبزوار و جنب و جوش اقتصادی بازار آن را، توصیف کرده است.
در ادامه به انتشار بخشهایی از کلیدر میپردازم که در آنها توصیف بازار سبزوار در یک صبح سرد و نم دار زمستانی از بارش شبانه باران آمده است.
این بخش از روایت دولت آبادی بیان کننده سفر گل محمدکلمیشی و عمو مندلو دو شخصیت رمان کلیدر به شهر سبزوار برای خرید و فروش مایحتاج زندگی است:
صبح سبزوار
آسمان صاف صبح از پس نرمه باران شبانه . هوای گرگ و میش، هوای گنگ سحرگاه. رمز خاموشی . طنین صدای پاوزارها بر سنگفرش خیس خیابان. بوی نم دیوارهای کاهگلی. درهای بسته. دکانهای بسته. رنگرزی، آهنگری، تختکشی .
آهنگ تکبیر از پناه دیوار . خلوت راسته خیابان سبریز. عبور مردی قوزی، در پالتوی سیاه رو به حمام . صدای پا ، صدای سرفه ، صدای ذکر..
شهر، در بکارت سحر چشم میگشاید.
گل محمد و مندلو اولین مردانی هستند که قدم بر سنگفرش خیابان گذاشته اند. سبریز را گذر میکنند. از کنار حوض هشت پایه رد میشوند و دمیدیگر ، از بیخ شانه ی بازار ، قدم در میدان زغالیها میگذارند. میدان هنوز خالی است. خالی از هرچیز و کس . باران ، خاکش را سفت کرده است. دورادور میدان، درِ همه دکانها بسته است. پاییندست میدان، در سکُنج، راهی به کوچه ی پادرخت هست، و این سو ترک گذری به بازارها آهنگرها و گودال غرشمالخانه.غرشمالها نیز هنوز در خواب اند. هم از سکُنج شرقی بالای میدا ، از کنار در جنوبی کاروانسرای شازده، راهی به کوچه ی مسجد جامع. کوچه ای شکن شکن، ته بازارچه ی قنادها را میبُرّد و با شیبی تند و پاکیزه، سنگفرش، سر بر در کوچک جنوبی مسجد میگذارد.
عمو مندلو، پیش از خسباندن شترها، دست بر سینه میگذارد و سرسری سلامیبه امامزاده میدهد. بعد، رو به گل محمد دارد:
این هم شهر سبزوار .
تا حال این جور خلوت و به دل صبر دیده ایش؟ بارت را که فروختی، شترت را به کاروانسرا سر میدهی و میروی دم امامزاده، خیابان ارگ و خیابان بیهقش را هم به دل سیر تماشا میکنی. دکان نخودبریز هم آنجا، بیخ در کاروانسرا است. رو به میدان. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم میانش یافت میشود. همراهش آشنا که بشوی، نسیه هم میدهد. این هم قهوه خانه ی کربلایی حبیب. شاگردش دارد درش را باز میکند. جای ایاب و ذهاب و داد و ستد است. سر بیشتر دهاتیهای بلوکهای زیر کال این جا جمع میشود.
تا نیم ساعت دیگر، دلالهای پوست و پشم و روده و دانه ی هندوانه، مثل قشون به آنجا میریزند و قارقارشان بلند میشود. حجرههای تاجرها هم در خیابان بیهق است. کنار دالان کاروانسراها. نظمیه هم آنجاست. اما عدلیه بالاتر است. خیابان بالا. اداره ی امنیه هم طرف دروازه عراق است. میان یکی از این رباطهای شاه عباسی . دیگر جانم برایت بگوید، در این چند ساله ی بعد از جنگ یکی دو تا گاراج هم کنار خیابان بالا باز شده . یعنی همان کاروانسراها شده گاراج. یکیشان مهمانخانه ای هم دارد.دیگر جانم برایت بگوید…
بیش از این، گل محمد امان پرگویی به پیرمرد نداد. از این رو که گل محمد، خود آنچه را که عمومندلو میگفت، میدانست. بیابانی بود، اما شهر ندیده که نبود. پس گفت:
– اول بگو ببینم خیال داری شترها را، تا مشتری پیدا نشده، همین جور زیر بار نگاه داری؟ من که شترم را زیر بار نگاه میدارم. میخسبانمش و لنگههای بار را از گردههایش باز میکنم. تو، خود دانی!
مندلو گفت:
– من هم میخوابانمشان. بکشان بیخ دیوار. کنارگذر. اینجا میتوانیم لنگههای بار را به دیوار تکیه بدهیم.
گل محمد چنان کرد و دو مرد لنگههای بار از هم گشودند. جوالهای زغال را کنار گذر، به دیوار تکیه دادند و لنگههای غیچ را سربه سر هم، کنار میدان گذاشتند.
شترها نفس راست کردند و مردها، پای لنگههای غیچ نشستند. عمو مندلو میل به نان کرد، گل محمد سفره از خورجین بیرون کشید، پیش آورد و باز کرد. نان ساج کلوخ شده بود. هرچه بود ، نان بود. لقمه از پی لقمه.
شهر، واجنبید.
باقالی فروشها، دیگچههای باقالی خود را بر سر گرفته و از ته سبریز بالا میآمدند ومیان میدان، هر کدام در گوشه ای، درون کوچه ای فرو میرفتند و آواز میدادند: داغه باقالی، باقالی داغه. دکاندارها، زیرعباها، پالتوهای به سر کشیده، از این کوچه و آن کوچه به میدان میرسیدند، چون موشهایی در تخته ای دکانها بر میداشتند و پشت تخته کار خود، کنار منقل سرد، به کار افروختن آتش چمباتمه میزدند.
شتریها، پراکنده و پیوسته با زنگهای کور، به میدان میرسیدند و کناری جای میگرفتند و بارها از گردههای شتر باز میکردند و آتش میافروختند. گوسفندیها از کاروانسراها بیرون میآمدند و میش و بزهای فروختنی خود را به کنجی میگنجانیدند. نان فروشها به میان هیزم کشها و بارفروشها میآمدند و به مردان خسته و از راه رسیده، نان میفروختند. برخی باقالی فروشها، چغندرفروشها در لابه لای شترها و بارها پرسه میزدند. یکی از شاگردهای قهوه خانه ی کربلایی حبیب دسته ای استکان نعلبکی روی دست و ساعد خود چیده بود و دوره میگشت. دلالها به میدان ریخته بودند و گرگ مانند در پی بار بودند. گفتگوها به سر و صدا برگشته، و سرو صداها داشت به هیاهو میکشید. شهر از بالین سربرداشته و در پی روزی بود. کنار بارهای هیزم، نانواها با هیزمیبر سر یک قران – دو قران چانه میزدند. قسم میخوردند. خط و نشان میکشیدند و دشنام میدادند. ولگردها، یتیم بچهها به هیزم دزدی آمده بودند.
دلالها جنجال میکردند.دکاندارها قاطی میدان شده بودند و به کندن لقمه ای از گرده ی دیگری میکوشیدند. گداها ، مفلوک و درهم ریخته، گونی بر سر و توبره بر دوش، لنگان و کورمال، چون کرمهای خاکی به درون میدان میخزیدند، دست خود پیش هر کس کاسه میکردند و مینالیدند ….
منبع: دولت آبادی، محمود . کلیدر، انتشارات فرهنگ معاصر، ۱۳۸۷، تهران، جلد دوم، بند هفتم صفحات ۵۳۰ تا ۵۳۳
گفتنی است در ادامه این مطلب که درباره وضعیت بازار سبزوار در یک صبح سرد زمستانی بود، دولت آبادی به توصیف رفتار یکی از متکدیان معروفی پرداخته که در آن سالها با نام کربلایی مندلی ناخنک برای بازاریان سبزوار شناخته شده بوده است.
هرچند معلوم نیست آیا مندلی ناخنک در عالم واقع نیز در بازار سبزوار وجود داشته یا اینکه زاییده تخیلات داستانی نویسنده کلیدر است، اما روایتی که دولت آبادی از این شخص ارائه داده، توصیفی کوتاه و نمکین است.